تبیان، دستیار زندگی
مادر حبیب همین طور جلوی تخت ایستاده بود و به پسرش نگاه می کرد . دلش می خواست دیواری ، ستونی ، چیزی باشد که سرش را به آن تکیه دهد . تکیه دهد و زار زار گریه کند . اما نه دیواری بود ، نه ستونی ونه فامیلی که تکیه گاه گریه هایش باشد .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صبح روی سنگفرش جماران


مادر حبیب  همین طور جلوی تخت ایستاده بود و به پسرش نگاه می کرد . دلش می خواست دیواری ، ستونی ، چیزی باشد که سرش را به آن تکیه دهد . تکیه دهد و زار زار گریه کند . اما نه دیواری بود ، نه ستونی ونه فامیلی که تکیه گاه گریه هایش باشد .

صبح روی سنگفرش جماران

راضیه خانم به این وضع عادت کرده بود. حبیبی که هر وقت بود جای همه ی بچه های دیگری که نداشت را پر می کرد، از هر دری حرف می زد و مادرش را سرحال می آورد حالا دو سالی بود که حوصله حرف زدن نداشت . از آن عملیات آخری که مهران را پس گرفته بودند و حبیب مجروح شده بود دیگر حوصله ی حرف زدن نداشت . با همان نگاه قبل،  با همان لبخند همیشگی به مادرجانش  نگاه می کرد اما حرف نمی زد.  برای راضیه خانم همین حبیب مانده بود.  حبیب را برای دختر دایی اش شیرینی خورده بودند که بعد از اعزام آخرش بساط سفره ی عقدش را بچینند اما هرگز آینه و شمعدان سفره ی عقد حبیب و دختر دایی اش خریده نشد .

این آخری ها که هر روز حال حبیب وخیم تر از قبل می شد به مادرش راضیه خانم،  به پسر دایی اش رضا که همرزمش بود می گفت که شانس آورده که قرار نیست بیست، سی سال در بستر بیافتد و همه از او سیر شوند.  حبیب در آن گفت و گوهای کوتاهش این را هم می گفت که دلش می خواهد این روزهای آخر ، یک بار دیگر امام را ببیند . دلش می خواهد حالا که جنگ تمام شده ببیند امام به این سربازش   چطور نگاه می کند.  دلش می خواهد امام حرف های نگفته اش را با همان نگاه نجیب به او بزند و در آغوش امامش زار بزند.  زار بزند،  گریه کند،  اما چیزی نگوید.

پسر دایی حبیب وقتی دید که این روزها ، روزهای آخر حبیب است  ، به یکی از همرزم های قدیمی که حالا در بیت امام بود،  تلفن زد . همرزم قدیمی گفت که ترتیب ملاقات را میدهد اما چند وقتی است که حال امام هم چندان تعریفی ندارد.

این را به پسر دایی گفته بود که می دانست رازدار است . همرزم قدیمی گفته بود که بیماری امام را هنوز همه نمی دانند.  گفته بود که دعا کنند.

دلش می خواهد حالا که جنگ تمام شده ببیند امام به این سربازش چطور نگاه می کند. دلش می خواهد امام حرف های نگفته اش را با همان نگاه نجیب به او بزند

امیدواری ملاقات با امام،  حبیب را سرحال کرده بود . بیشتر از سابق حرف می زد،  برای مادرش برای پسر عمه و برای یکی دو تا از رفقا.  حبیب خواسته بود که پسر دایی از خواهرش بخواهد که دیگر به دیدنش نیاید. آن ها هم قبول کرده بودند.

آخرهای اردیبهشت سال 68 حال حبیب بدتر شد .هنوز به هوش بود و گاهی حرف می زد. راضیه خانم به هزار زحمت به مسئولین بیمارستان قبولانده بود که باید شب ها پیش حبیب بماند. حبیب هم مانع نشد نمی خواست این روزهای آخر روی حرف مادرش حرفی بزند . یک روز پسردایی به بیمارستان آمد و قبل از این که  به حبیب و مادرش چیزی بگوید، رفت با دکتر حبیب حرف زد .  گفت که قرار ملاقات با امام گرفته اند و اجازه دهند که حبیب برای یک روز هم که شده از بیمارستان مرخص شود. دکتر قبول کرد و  پسردایی هم آمد و خبر را به حبیب و مادرش گفت . گفت که قرار شده ده  روز بعد به دیدن امام بروند.  حالا دیگر تلویزیون تصاویر امام را در بیمارستان نشان می داد و پزشکان هر روز گزارشی از وضعیت جسمانی امام برای بخش های خبری داشتند.

یک روز مانده به قرار ملاقات از بیت امام به پسردایی تلفن زدند و گفتند شرایط ملاقات با امام فراهم نیست .فعلا قرار ملاقات لغو شده است . یک روز مانده به قرار ملاقات چه می توانست به حبیب بگوید؟  با ناامیدی به بیمارستان رفت. نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت ! عمه اش راضیه خانم را دید که دیگر گریه نمی کند راضیه خانم می گفت که باید به خواست خدا راضی باشد. حبیب به کما رفته بود. صبح روزی که پیکر حبیب را از بیمارستان به گلزار شهدا می بردند صبح چهاردهم خرداد بود. گوینده ی اخبار هفت صبح رادیو با آن صدای محزونش خبرداد که امام هم به سربازان وطن ملحق شده .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان