تبیان، دستیار زندگی
ای یتیمان کوفه! بشتابید؛ بشتابید و آخرین لبخند خونین مهربان ترین امیر عالم را از نزدیک ببینید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پیامبری که  اینک اشک می ریزد!

ای یتیمان کوفه! بشتابید؛ بشتابید و آخرین لبخند خونین مهربان ترین امیر عالم را از نزدیک ببینید.

بخش ادبیات تبیان
پیامبری که  اینک اشک می ریزد

داستان کوتاه به مناسبت شهادت حضرت علی (ع) - نوشته حمیدرضا نظری

"... کجایی مادر؟ کجایی که من اکنون از کوفه می آیم!  من در کوفه بودم وقتی که شمشیری فرود آمد و فرق مبارک مولایمان را شکافت و محراب مسجد، رنگ خون به خود گرفت و آذرخشی وحشتناک، همه عالم را به لرزه درآورد؛ من از نزدیک، ندای رستگاری بزرگ ترین مرد زمان را در سرزمینی دور شنیدم که چگونه در خون غوطه ور بود و به زیبایی تمام، به خورشید عالمتاب لبخند می زد... کجاست اینک رسول خدا (ص) تا در این ماه مبارك، باز هم برای علی گریه کند و... آه، ای علی جان! من به قربان چشمان خندانت؛ چرا پیامبر اینک چنین اشک می ریزد؟!... یا رسول الله! نکند علی در ماه مبارک رمضان، با شمشیری زهرآگین...
من اکنون از کوفه می آیم مادر... ای یتیمان کوفه! بشتابید؛ بشتابید و آخرین لبخند خونین مهربان ترین امیر عالم را از نزدیک ببینید و از او بوسه ای شیرین بستانید؛ بشتابید!... بشتابید!..."
****
هوا بسیار گرم است و من اینک از تهران به سمت کرج حرکت می کنم تا به موقع به افطار برسم و یک دریا آب گوارا بنوشم و خود را سیراب سازم. راننده سواری، بدون توجه به من و دیگرمسافران، با دستمال، عرق پیشانی اش را پاک می کند و به آسفالت داغ اتوبان خیره می شود. من در حالی که سرم را به شیشه ماشین تکیه داده ام، به تپه های بین راه و بوته های پراکنده در فضای خاکی اطراف جاده نگاه می کنم که یکی بعد از دیگری و به سرعت از مقابل چشمانم عبور می کنند و گُم و پنهان می شوند... راننده همچنان دراتوبان پیش می رود و صدای مناجات نوزدهمین روز ماه مبارک رمضان از رادیوی ماشین، مرا با خود به گذشته ها و سرزمینی دور می برد؛ به کوفه و مردمان دیاری گرم و داغ...
بی آن که خود بخواهم به آرامی، گذر زمان و حضور مکان و ماشین و اتوبان را به دست فراموشی می سپارم و پرنده خیالم در زیر سقف آسمان و آفتابی سوزان و فروزان، به سوی سرزمینی دیگر به پرواز در می آید و می رود و می رود و می رود تا در میان اهالی شهر کوفه، بر روی یک نخل بلند و زیبا بنشیند و...
****
- ای جماعت! آیا می دانید اینک چه زمانی است؟
- تو از چه سخن می گویی ای مرد غریب؟!
- از زمان نور و روشنایی؛ زمان رفتن به میهمانی در ماهی شیرین و گوارا!
- میهمانی؟!  کدامین میهمانی؟... ماه؟!  کدامین ماه؟!
- ماهی که شب قدر را در دامان خود دارد؛ شبی که بیدار دلان عاشق، نیایشی عاشقانه دارند.
- چگونه؟!
- با مناجات و دعا؛ با سوختن، با گداختن تا رسیدن به وصال!... ای زنان و مردان کوفه! گوش كنید؛ من اینک از خلوتی دیگر و از عشق بازی خالق و مخلوق با شما سخن می گویم؛ از پروردگاری که زیبا است و همواره زیبایی ها را دوست دارد...
- باز هم برایمان بگو مرد؛ اینک در ماه تجلی بیشتر خداوند بر کائنات، دیگر از چه چیز باید سخن گفت؟
- از سحرها و شب های این ضیافت الهی؛ زیرا در این ایام، لحظه ها تابندگی خاصی دارند
- و زبان ها؟!
- عطر ذکر دارند و بوی خدا را!
- و دست ها؟!
- بوی تسبیح و استغفار و کتاب آیات حقیقت را؛ این زمان باید به رستگاری انسان اندیشید؛ به نجات او از گناه و عواقب آن!... اکنون باید دریچه ای از نور به سیاهی قلب گشود و اشتیاق پرواز و فیض دیدار دوست آرزو کرد؛ پرواز و دیداری كه گاه بس دشوار و پرخطر است و خون می طلبد؛ خونی که...
"فزت و رب الکعبه"
- این ندا از کدامین سوی به گوش می رسد؟!... آه خدایا!... چرا اینک زمین و زمان به لرزه در می آید و دنیایی از وحشت، مرا در برمی گیرد؟...... آیا شما نیز این صدا را می شنوید جماعت؟!
" فزت و رب الکعبه"
- این صدای كیست كه رستگار می شود؟
- مولایمان علی است!
- علی؟!... علی كه همواره رستگار است؛ چرا اكنون... تو بگو ای مرد غریب؛ حكایت چیست؟... چرا دَم فرو بسته ای و هیچ نمی گویی؟!... چرا بُغض كرده ای و به آرامی اشک می ریزی؟!... آیا این صدای رستگاری، از آن...
- آری؛ این صدای امیری تشنه است که به زودی به آب گوارا و آرزوی دیرین خود می رسد
- شهادت؟!
- شهادت، علی را شاد می كند و از شادی این شهادت، فریاد شادی سر می دهد؛ فزت و رب الکعبه...
"یا رسول الله! علی به قربان چشمان گریانت؛ چرا اشک می ریزی؟!"
- علی جان! تو در یکی از همین ماه های ماه مبارک رمضان به...
- خداوندا! چه می بینم؟! چرا آسمان چنین تیره و تار می شود؟... این صدای مهیب و رُعب انگیز صاعقه برای چیست؟!... الهی! این چه وقت بارش باران است؟! این خون کیست که چنین بر خاک فرود می آید؟... پروردگارا! چرا همه جا رنگ خون به خود می گیرد؟...
- ای جماعت! نهراسید! این خون ندای رستگاری مهربان ترین مرد عالم ، علی بن ابی طالب است؛ رد خون را از محراب مسجد کوفه بگیرید... ای کودکان یتیم کوفه! علی از شما شیر می طلبد؛ او دیگر شبانه و با طعام، درِ خانه تان را به صدا در نخواهد آورد... او...
****
"تو را چه شده است مادر؛ چرا چنین ماتم زده و غمباری؟!... سخنی بگو مادر!... من اینک از سفر مدینه به کوفه می آیم و از همه چیز بی خبرم! چرا مردم، بی قرار و کوچه ها سوگوارند؟ چرا چشم ها گریان و گیسوان پریشانند؟ حکایت چیست مادر؟ برایم سخن بگو!"
-  نمی توانم مادر جان، نمی توانم؛ حکایت، تلخ است!
- تلخ؟!
- آری تلخ؛ بسیار بسیار تلخ؛ آن قدر که همه وجودت را آتش خواهد زد!... ای وای خدایا! چگونه بگویم که ساعاتی قبل، فرزند کعبه در محراب مسجد با شمشیری...
- نه، نگو مادر؛ نگو!... یا علی چه می شنوم؟ الهی! مرا چه می شود؟ چرا بُغض سنگینی راه گلویم را می فشارد و آتش به جانم می نشاند؟... بیرون از این خانه چه می گذرد مادر؟ این کودکان با کاسه های پر از شیر، رو به کدامین سوی می روند؟ این زنان و مردان ژنده پوش چرا چنین ناله و فغان سر می دهند؟... من تحمل ماندن ندارم مادر؛ باید بروم... باید بروم...
- به کجا چنین شتابان؟
- می خواهم به آفتاب عالمتاب بنگرم مادر... یعنی آفتاب بار دیگر طلوع خواهدکرد مادر؟... کجایی مولای من؛ کجایی آفتاب من؟... خدایا، من مولا و آفتابم را از تو می خواهم... مولای من كجایی؟... علی جان كجایی؟!... علی!... علی!.... علی!...
****                                                     
" علی!... علی!... علی!..."
- آقا!... آقا!"
- ب... بله؟!... چی شده؟!
راننده دستش را روی شانه ام می گذارد و با مهربانی به رویم لبخند می زند:"هیچی جوون، نترس!... علی یارت!... حالا چرا این قدر داد می زنی و علی علی...
- من كجام؟!
- كرج؛ همه مسافرا پیاده شدن؛ شما نمی خوای...
به آرامی از ماشین سواری پیاده می شوم و در حالی که سعی می كنم راننده متوجه اشک هایم نشود، پس از پرداخت کرایه، پا درپیاده رو خیابان می گذارم و به سمت مقصدی نامعلوم گام بر می دارم. مردمان كوفه و نخل و مسجد و محراب و شمشیر و... تمام ذهن و وجود مرا در برگرفته و به شكل عجیبی ماتم زده و پریشان و سرگردان شده و حال و روز خود را نمی فهمم... در سکوت، راه پیاده رو را در پیش می گیرم و با چشم های گریان، به سرعتِ قدم هایم می افزایم تا هر چه زودتر به خانه و به مادرم برسم و به اندازه یک دریا اشک بریزم و با اشک خود، افطارکنم:
"... کجایی مادر؟ کجایی که من اکنون از کوفه می آیم!  من در کوفه بودم وقتی که شمشیری فرود آمد و فرق مبارک مولایمان را شکافت و محراب مسجد، رنگ خون به خود گرفت و آذرخشی وحشتناک، همه عالم را به لرزه درآورد؛ من از نزدیک، ندای رستگاری بزرگ ترین مرد زمان را در سرزمینی دور شنیدم که چگونه در خون غوطه ور بود و به زیبایی تمام، به خورشید عالمتاب لبخند می زد؛ من بارش باران خون را دیدم و ماه و ستارگان سوگوار و خورشیدی که می تابید و همزمان، اشک می ریخت... کجاست رسول خدا (ص) تا در این ماه مبارك، باز هم برای علی گریه کند و... آه، ای علی جان! من به قربان چشمان خندانت؛ چرا پیامبر اینک چنین اشک می ریزد؟!... یا رسول الله!  نکند علی در ماه مبارک رمضان، با شمشیری زهرآگین...
من اکنون از کوفه می آیم مادر... من کودکان یتیم کوفه را دیدم که چگونه با چشم های گریان و کاسه های پر از شیر، بی تاب و شتابان به سوی خانه مولایشان می دویدند... ای یتیمان کوفه! بشتابید؛ بشتابید و آخرین لبخند خونین مهربان ترین امیر عالم را از نزدیک ببینید و از او بوسه ای شیرین بستانید؛ بشتابید!... بشتابید!..."


منبع: الف