تبیان، دستیار زندگی
اولین روزی بود که از دفتر شرکت تبعید شده بودم کارگاه .اوایل تابستان بود. پسرک لاغر اندام با پیراهن طوسی و کتونی چینی سفیدش، روبرویم ایستاده و زل زده بود به چشمهام.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چاله آسانسور

داستان کوتاه

اولین روزی بود که از دفتر شرکت تبعید شده بودم کارگاه.اوایل تابستان بود. پسرک لاغر اندام با پیراهن طوسی و کتونی چینی سفیدش، روبرویم ایستاده و زل زده بود به چشمهام.

حسین جمالی فرد - بخش ادبیات تبیان
چاله آسانسور

- پسره تنبل . دست و پا چلفتی .بی عرضه!


چند فحش چارواداری دیگر هم می دهد . یک صدای خفه و صدای گریه. پله های نیم آجره را یکی دوتا می کنم . طبقه سوم هنوز گچ و خاک نشده.
کیسه گچ مثل لاشه ای که شکمبه اش را خالی کرده اند از میلگرد لب ستون آویزان مانده.سفیدی گچ پهن شده توی ذوق میزند. پسرک صورتش را می مالد و هق هق می گرید.


   - کافیه دیگه اوس قربون.
   - نه آخه آق مهندس . این پسره الدنگ .اعصاب نذاشته واسم.همش ضرره .


***


اولین روزی بود که از دفتر شرکت تبعید شده بودم کارگاه .اوایل تابستان بود. پسرک لاغر اندام با پیراهن طوسی و کتونی چینی سفیدش، روبرویم ایستاده و زل زده بود به چشمهام.

- به خدا مهندس .دردسر نمیشه .خواهرزادمه. به جای علافی تو کوچه ها بذار اینجا باشه وردستم .نیگا به هیکلش نکن . کاریه .
    - اما این هنوز بچه است.بذار بره دنبال بازیش.


کم تجربه تر از اون بودم که بنای میانسال رو قانع کنم. آنقدر اصرار کرد تا قبول کردم. برق چشمهای پسرک رو دیدم وقتی گفتم باشه.


   - اما کارگری نه. فقط آشپزی و خرید و از این جور کارها.


اوس قربون سرخوش از به کرسی نشاندن حرفش سیگاری روشن کرد و دودش رو حواله صورت پسرک .
  - چشم مهندس.


***


حالا چی بهت بگم اوس قربون. چشمت دربیاد. این چندمین باره .هر بار یه ماجرا . یه الم شنگه. کارگرها هر روز یه تاتر روحوضی با بازی این دو تا تماشا می کنند. کار به جایی رسیده که جوشکارهای ساختمان بغلی هم،  دیزل ژنراتور برق رو خاموش می کنند و از روی تیرآهن ها به نظاره می نشینند. داد می زنم:


- بیا پایین واسه تسویه . بفرستش بره خونه. به بهرامم بگو این میلگردها رو ببره .
- چشم.


***


خودش رو از تک و تا نمی اندازه . از التماس گرفته تا قسم خوردن به جد و آباد دیده و ندیده ام . چنان از خاندان ما تعریف می کنه که خودم هم شک می کنم نکنه اولین مهندس های این مملکت، ما بودیم .


- این بار آخره . فقط یه بار دیگه اگه صداتون بیاد. یا نظم کارگاه رو بهم بریزید.جفتتون رو مرخص میکنم. اوس قربون با شمام .فردا نگی زن و بچه دارم.


ته سیگارش رو زیر پا خاموش میکنه و چشمی میگه و میره.


***

بساط ناهار رو میز پهنه.به تنهایی غذا خوردن عادت کردم .دو روزی میشه از محمود خواهرزاده اوس قربون خبری نیست. حداقل خرابکاری هاش باعث میشد چند دقیقه از شر صدای مهیب موتور جوش همسایه خلاص بشیم .


گرومپ. صدای خفه ای میاد.مستجاب الدعوه هم شدیم . اما خبری از داد و بیداد اوس قربون و گریه محمود نیست. سکوت کارگاه کنجکاوی ام رو بیشتر میکنه.به پله ها که می رسم می ایستم . خبری نیست. تکه پارچه طوسی رنگ روی ستون توجهم رو جلب میکنه . پایین رو که نگاه میکنم ... .

رنگ قرمز چاله آسانسور بدجوری تو ذوق میزنه . از اونوقت دیگه گریه محمود ، بنایی اوس قربون و کارگاه رفتن خودم رو ندیدم .