تبیان، دستیار زندگی
آقا سید طاهر پرپنچی حالا بعد از سال ها انگار رازی برایش فاش شده بود. انگار معنی آن نشانه را فهمیده بود. با دیدن این وقایع ذهنش پر کشیده بود به سال های دور دست، به بیست و چهار پنج سال پیش، وقتی پس از فرو کش شدن زلزله، قنداقه نوه اش را دوباره به دستش دادند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تارِغار(داستان کوتاه)

آقا سید طاهر پرپنچی حالا بعد از سال ها انگار رازی برایش فاش شده بود. انگار معنی آن نشانه را فهمیده بود. با دیدن این وقایع ذهنش پر کشیده بود به سال های دور دست، به بیست و چهار پنج سال پیش، وقتی پس از فرو کش شدن زلزله، قنداقه نوه اش را دوباره به دستش دادند.

رضا شاعری - بخش ادبیات تبیان
شهید شاعری

زیر لب زبان به شکر گشود و دستی به چهره نوزاد کشید و صورتش را، پیشانی اش را بوسیده بود. کودک در بین دست های پینه بسته پدربزرگ خوابیده بود، چشم باز کرد و ابرو در هم کشید و خنده ای بر لب های غنچه شده اش آمد. انگار می خواست حرفی را به پدربزرگش بزند. پیرمرد لب هایش را کنار گوش کودک برد و آرام آرام شروع کرد به خواندن اذان و اقامه، ریش های سفید و نرم سید آقا بالا صورت بچه را قلقلک می داد. رو به کربلا ایستاد و سلامی هم بر سالار شهیدان داد. معصومه سادات از لای بقچه تربت کربلا برداشت و آورد. بوی عطر اتاق را پر کرده بود. کمی از تربت را بر کام کودک زد. سید، بچه را داد دست معصومه سادات، عبایش را به روی دوش انداخت و دو رکعت نماز شکر خواند.

*****

رفته بود کنج دیوار و مدام در تارهایی که به هم تنیده بود تاب می خورد، پسرک حالا دیگر قد کشیده بود. شاید ۷یا ۸ساله  شده بود. تکه چوبی در دست داشت و هی می پرید تا خانه را بر سر عنکبوت خراب کند.

در اتاق باز شد و پیرمرد وارد شد، سوز سرما از لای در ریخت توی اتاق، نگاهی کرد، آب وضو گوشه قبایش را خیس کرده بود و عینک ته استکانی اش را  با انگشت اشاره روی صورتش جابه جا کرد. دستی به ابروهایش کشید و با زبان ترکی گفت: نه ایش گورر سن اوغلوم جان!؟

آقا سید طاهر با دست اشاره ای به نوه اش کرد و گفت: این عنکبوت ها را کاری نداشته باش پسرم! و همین طور که داشت حرف می زد از درب سالن وارد اتاق پشتی شد و گفت: بیا تا برایت قصه ای بگویم، قصه ی عنکبوتی که وقتی رسول مهربانی از دست فتنه کفار به غار ثور پناه برده بود، آن شب بر در آن غار، عنکبوت تاری به هم تنید که گویی سالیان درازی ست آن جا خانه ساخته است و الخ...

قصه که تمام شد قرآنش را باز کرد و مثل هر شب سوره واقعه را شروع به خواندن کرد.

*****

سر و صدای جمعیت و صدای تکبیر و یا حسین(ع)، سید را به خود آورد، نگاهی دوباره به چهره نوه اش انداخت، اشک از گونه هایش جاری شده بود روی محاسنش، دستی کشید به صورتش و در جواب یکی از اقوام که خودش را از لابه لای جمعیت به پیکر شهید رسانده بود و پرسیده بود:  آقا سید در چه حالی؟ در جوابش، آیه ولا تحسبن الذین را خوانده بود. بعد هم دست هایش را رو به آسمان برد و با صدایی رسا طوری که جمعیت بشنود گفت: خداوندا تو را شاکرم که از نسل و دودمانم فرزندی را در قربانگاه عشقت پذیرفتی و در نزد جدم رسول الله(ص) رو سفیدم کردی.

پیر مرد نشست کنار تابوت و پارچه سفید را روی پیکر بی سر فرزندش کشید و دوباره بعد از بیست و چهار سال سلام زیارت عاشورا را دم گوش فرزندش زمزمه کرد.